آمنه خودش را به سنگر ویران شده رساند. باید به
به دلش افتاده بود که امشب اتفاقی خواهد افتاد. شهادتینش
روزهای اخر بود همیشه دوست داشت شهید شود ولی حالا
فقط تعداد کمی از مدافعان و چند دختر جوان در
صدیقه و دوستانش تازه به مقرر برگشته بودند هیچ کس
شهر سقوط کرده بود و دستور عقب نشینی به آبادان
جنگ اُحد در حال مغلوبه شدن بود و جان رسول
سیده نفیسه که از جور حاکم شهر به مردم با
آمنهبیگم نزد پدرش جایگاه رفیعی داشت و حالا پدر میخواست
آخرین امید فوزیه برای نجات بیمارانش همین هلیکوپتر بود. دستانش