هنوز یک ماه از طلاقشان نگذشته که جمشید میمیرد و
سهیلا در دوراهی مانده تا بین رفتن به کانادا با
همه چیز قرار بود برایش رویایی باشد اما اشتباه کرده
اشک از چشمان عطیه سرازیر شد، دلش برای طفلی که
سودابه خسته بود از وعدههای همسرش که هیچ وقت عملی
خودش به خواستگاری شوهرش رفته بودو حالا دیگر نمیخواست به
عشق چشمانش را کور کرده بود و کم مانده بود
سودابه غمگین بود احساس میکرد ایرج عواطف او را به
شیدا انقدر مجلس خواستگاری به خودش دیده بود تا بفهمد
راحله با پدرش هم نظر نیست. او نمیخواهد مهریهاش را