به گزارش متادخت، موج انفجار آنقدر زیاد بود که انگار زمین و زمان در لحظه بهم ریخته شد. سرش سنگین بود، گوشهایش به سختی میشنید. همه چیز سریع اتفاق افتاده بود، صدای شهناز حاجیشاه هنوز در گوشش بود. داشتند آذوقه میبرند برای بچههای مدافع شهر که چشمشان افتاده بود به سربازی که در چهارراه گلفروشی ترکش خورده بود. ماشین را گوشهای پارک کرده بودند تا خودشان را به سرباز مجروح برسانند اما هنوز چند قدمی مانده بود که توپ دشمن درست همان اطراف فرود آمد بود. هرچقدر شهناز را صدا کرده بود جوابی نشنید. نمیدانست که شهناز در همان لحظات اول شهید شده است. درد تمام وجودش را گرفته بود. چشمانش را بست شاید باید منتظر شهادت میماند.
***
با تکانهای شدید آمبولانس و دردی که حالا امانش را بریده بود به هوش آمد. چشمش به دختری جوان افتاد که کنارش نشسته بود.
- خداروشکر چشماتون باز کردید؟ یهکم طاقت بیارید داریم سعی میکنیم برسونیمتون بیمارستان
- شهناز؟؟؟
- منظورتون همون خانمی که باهاتون بود؟
سرش را به نشانه تایید تکان داد. دختر جوان برای این که حرفی نزند حرف را عوض کرد.
- اسم خودت چیه؟
- شهناز، شهناز محمدزاده
- چه جالب اسم دوستتون هم شهناز بود
تکانهای آمبولانس شدیدتر شده بود و صدای انفجار لحظهای قطع نمیشد. شهناز احساس کرد لحظات آخر زندگیاش را میگذراند. به سختی گفت:
- یه برگه بهم بده میخوام وصیتنامه بنویسم
امدادگر لبخندی محزونی زد. دلش میخواست به او امید دهد اما میدانست که این لحظات آخر زندگی دختر جوان است. داخل جیبهایش را گشت اما هیچ کاغذی به همراه نداشت. چشمش به جعبه دستمال کاغذی که افتاد، برگهای را بیرون کشید و در میان دستان شهناز گذاشت.
- کاغذ ندارم ولی میتونی تو این بنویسی، میخوای من برات بنویسم؟
شهناز خودکار را از دست امدادگر گرفت و به سختی شروع به نوشتن کرد. چند لحظه بعد دستمال را در میان انگشتان امدادگر جوان گذاشت و گفت:
- سلام منو به پدر و مادرم برسون و بگو که منو ببخشن و از راهی که انتخاب کردم، راضی باشن. من خوشحالم که دارم شهید میشم.
سخنانش که تمام شد چشمانش را بست. خسته بود میخواست تمام کمخوابیهاش را خواب شهادت ببیند.
پیوست: شهنار محمدی زاده، طلبه جوان خرمشهری است که تنها چند روز بعد از تهاجم دشمن بعثی در حال خدمت به مجروحان و مدافعان شهر به درجه رفیع شهادت نائل شد.