به گزارش متادخت، این بار تعدادمان خیلی کم بود. فقط با چند رزمنده به خط رسیدیم. هر موقع که میدیدمشان انگار بچههای خودم باشند دلم شاد میشد. وسایلی که همراه خودم برده بودیم را بینشان تقسیم کردم انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد. مشغول جمع و جور کردن بودم که یکی از رزمندهها کنار آمد و گفت:
- با من میآید؟
بلند شدم و همراهش تا کنار توپ 106رفتم. با دست به توپ اشاره کرد و گفت:
- مادر! این توپ رو روی سنگر فرماندهی عراقی تنظیم کردیم. دوست داریم با دست شما به طرفشون شلیک بشه انشالله که به هدف میخوره و کلی از فرماندههای عراقی و به درک واصل میشن.
نگاهی به توپ 106 کردم و گفتم:
- پسرم من توپ 106 رو نمیشناسم، اصلاً باهاش کار نکردم. نمیتونم مادر..
از گوشه و کنار صدا بلند شد:
- شما نگران نباشید ما کمکتون میکنیم.
بالای توپ رفتم و با کمک رزمندهها گلوله را در جای مخصوص قرار دادم. سعی کردم هر چه میگویند مو به مو انجام بدهم. گلوله را که شلیک کردم فریاد الله اکبر و صلوات بلند شد. انگار به هدف خورده بود. در دل خودم هم غوغایی بود. بیسیمچی با خط تماس گرفت، صدای فریاد شادی رزمندهها از آن طرف خط شنیده میشد:
- درست به هدف خورد از تحرکشون معلومه تعداد زیادی راهی جهنم شدن.
خدا رو شکر کردم که رو سفیدم کرده بود.
***
دستم بند بود که آمد کنار و گفت:
- خانم محمودی! مواظب باشید که صدام برای سرتون جایزه تعیین کرده!
برگشتم و با تعجب نگاهش کردم.
- دارید شوخی میکنید؟
- نه والله! جدی میگم. خبر به گوشش رسیده که اون گلوله توپ که به مقر فرماندههاشون خورده رو یه زن شلیک کرده صدام هم انقد عصبانی شده که برای دستگیری و سرتون جایزه تعیین کرده.
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست. معلوم بود خدا هم از شلیک آن توپ راضی بود.