به گزارش متادخت، خودکار را در دستش گرفته بود و بازی میکرد و به کاغذی که هنوز چند خط بیشتر در آن ننوشته بود خیره خیره نگاه میکرد. انگار میخواست زندگیاش را مرور کند. یاد بیمارستان سر پل ذهاب افتاد. نیروهای عراقی تا نزدیکی شهر آمده بودند، دستور رسیده بود که بیمارستان را تخلیه کنند اما او نتوانسته بود آن همه مجروح بد حال را تنها رها کند. محکم ایستاده بود و بلند، طوری که همه صدایش را بشنوند گفت: «اینها را رها کنم و به فکر جان خودم باشم؟ نمیتوانم.» باید کاری میکرد تا مجروحان روحیه بگیرند؛ بخاطر همین نارنجک و فشنگ به کمرش بسته بود و درست وسط مجروحان ایستاده بود و گفته بود: «در هیچ شرایطی شما را تنها نمیگذارم.» لبخند کم رنگی که به صورتها نشسته بود توانش را بیشتر کرد. فکر میکرد لحظات آخر زندگیاش را میگذراند اما انگار شهادت از او فرار میکرد. یاد سفر حجی که قسمتش نشده بود افتاد. قرار بود به عنوان بهیار با کاروان حج راهی شود که خبر رسید عملیات شده و نیاز فوری به بهیار دارند. دل کنده بود از خانه خدا و راهی جبهه شده بود.
یاد علی که افتاد اشکهایش روان شد. نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد؛ با این که شهید رجایی را خواب دیده بود که به او گفته بود: «دخترم، نگران علی نباش، در یک باغ سبز پیش ماست» اما قلبش آرام نمیشد زندگی بدون علی برایش سخت بود.
خودکارش را روی کاغذ گذاشت و شروع به نوشتن کرد: «شهادت مرگ سعادتآمیزی است که آغاز زندگی پربار و جدیدی را نوید میدهد. خوش به حال آنان که به این سعادت عظیم نائل میشوند! انسان یک بار بیشتر به دنیا نمیآید و یک بار بیشتر نمیمیرد؛ چه بهتر، این مردن در راه الله باشد! چنین انسانی خود را ذرّهای متصل به ابدیتی بیپایان، به عظمتی باشکوه مییابد.»
***
هدایایی را که خرید بود در کیسه کوچک ریخت. دخترک چند وقتی بود که خانوادهاش را از دست داده بود و پروانه سعی میکرد دست نوازشش را بر سرش بکشد. راهی که شد حس میکرد اتفاق بزرگی منتظر اوست. هنوز راه زیادی نرفته بود که سر و کله هواپیماهای بعثی پیدا شد. پروانه به آسمان نگاه کرد و زیر لب اشهدش را گفت. درست حدس زده بود علی منتظرش بود باید پرواز میکرد.