به گزارش متادخت، سکوت همه جا را فراگرفته بود. لشگریان همه خسته بودند و خواب بر آنها غلبه کرده بود. ابوعبیده که خستگی یارانش را دید، تصمیم گرفت خودش به تنهایی نگهبانی دهد. اگر دشمن شبیخون میزد کسی باید بقیه را خبر میکرد. ابوعبیده شمشیرش را در دست گرفت و در دل شب به راه افتاد تا همه جا را زیر نظر داشته باشد. چند قدم بیشتر نرفته بود که احساس کرد کسی در تاریکی در حال حرکت است، حتما جاسوسی از دشمن بود که به خودش جرأت داد تا این جا جلو بیاید. چند قدم جلوتر رفت. شمشیرش را از نیام درآورد تا در صورت لزوم خون جاسوس را بریزد. کمی که جلوتر رفت زنی را دید که شمشیر حمایل کرده بود و قدم میزد. چشمانش را کمی تنگ کرد، خودش بود اسماء دختر ابوبکر، این جا چه میکرد؟ خیالش راحت شد، صدایش کرد.
- اسماء! در این تاریکی چه میکنی؟
اسماء رو برگرداند. در تاریکی تشخیص این که صاحب صدا کیست سخت بود. دست را به شمشیرش برد و نزدیکتر آمد. ابوعبیده بود فرمانده لشگر.
- همه خسته بودند و دیگر توان نگهبانی نداشتند، پس با چند نفر دیگر تصمیم گرفتیم امشب را نگهبانی دهیم تا دشمن نیمه شب غافلگیرمان نکند.
لبخندی بر چهره ابوعبیده نشست.
- بقیه کجا هستند؟
اسماء نگاهی به اطراف کرد و گفت:
- نسیبیه انصاریه و امابان و نعمانه ابنه المنذر هم کمی آن طرفتر نگهبانی میدهند. نگران نباشید آنها به همراه خود سپر و شمشیر دارند و اگر اتفاقی بیفتد از پس دشمن برمیآیند.
ابوعبیده از شجاعت زنانی که به همراه لشگرش بودند شگفتزده شد، هنوز در فکر بود که اسماء صدایش کرد.
- شما هم کمی استراحت کنید. نگهبانی امشب را به ما بسپارید و خیالتان راحت باشد.
ابوعبیده حرفی نزد و به سمت خیمه به راه افتاد. شاید بهتر بود کمی میخوابید، او حالا نگهبانانی داشت که از سپاهش محافظت کنند…